اما هيچ كس از قبيله اش دعوت او را اجابت نكرد. وى به تنهاى وارد ميدان شد و پيكار شديدى كرد و حملاتى پيوسته داشت ، و جايگاه اميرالمؤ منين على عليه السلام را مى جست ، و مى گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را به من نشان دهيد، تا با هم مبارزه اى كنيم .
عدى بن حاتم طائى در مقابل او قرار گرفت و گفت : اين چنين لاف مردانگى مزن ! بيا تا شجاعت تو را ببينيم .
خرامى نزديك آمد تا حمله كند، عدى بن حاتم نيزه اى بر سينه او فرو كرد و او را از اسب به پايين انداخت ، خرامى چون بر زمين افتاد در دم جان سپرد.
اين بار خالد بن معمر سدوسى كه از شجاعان نامدار روزگار و از ياران على عليه السلام بود به ميدان جنگ آمد و گفت :
اى اهل عراق و حجاز! هر كس دوست دارد با خدا معامله كند و تا پاى جان مقاومت نمايد با من بيعت مرگ ببندد تا اهل شام را درهم بشكنيم .
بيش از سه هزار نفر از قبايل مختلف با او موافق شدند، و پيمان بستند و غلاف شمشير در هم شكستند، و همگى آماده جنگ با اهل شام شدند.
آنان آن قدر حمله هاى مردانه و جنگهاى جانانه كردند كه كسى تا به آن روز نديده بود، تا اين كه به خيمه معاويه داخل شدند، معاويه از جايگاه خود گريخت و در ميان لشكر شام پنهان شد. خالد بن معمر سپس آنچه از مال و سلاح در خيمه معاويه بود به غنيمت گرفت .
معاويه حيله اى به كار برد و براى خالد پيغام فرستاد كه اگر من پيروز شوم امارت خراسان را به تو مى دهم . بيش زا اين مجاهدت مكن . خالد هم به طمع امارت خراسان از جنگ و پيكار دست كشيد و بيش از آن ادامه نداد.
رسالت ابوهريره و ابودرداء بر معاويه
روز ديگر، ابوهريره و ابودرداء از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به نزد معاويه رفته و گفتند:
اى معاويه ! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام مى جنگى ؟ و خون مسلمانان را مى ريزى ؟ حال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در تصدى خلافت از تو لايق تر و سزاوارتر است ، به سبب سابقه اى كه در دين و فضيلتى كه در اسلام و به جهت قرابتش به محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، او مردى از مهاجر و مجاهدين است در حالى كه مردى طليق (67) و پدرت ابوسفيان از مخالفين و محاربين رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان بوده است . تو با على بن ابى طالب عليه السلام برابر نيستى ، پس ‍ چرا براى مال دنيا و رياست دنيوى به محاربه و جنگ برخاستى ؟ بهتر است جنگ را رها كنى و رد متابعت و موافقت اميرالمؤ منين على عليه السلام درآيى .
معاويه گفت : من خود را بر على عليه السلام ترجيح و تفضيل نمى دهم ، و نمى گويم براى خلافت از على بن ابى طالب عليه السلام سزاوارترم . بلكه آنچه از محاسن و اخلاق ، فضايل و مكارم على گفتيد قبول دارم . و ليكن كشندگان عثمان در كنار او به سر مى برند، اگر قاتلين خليفه مظلوم را به من بسپارد خصومت و دشمنى را كنار مى گذارم و مسلمانان هر تصميمى بگيرند متابعت و موافقت مى كنم .
آنان گفتند: آيا سخن ديگرى غير از اين دارى ؟
معاويه گفت : خواست من همين است و غرض ديگرى ندارم .
آن دو به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمده و گفتند:
يا ابا الحسن ! مرتبه فضيلت و شرافت و علو شاءن تو بر كسى پوشيده نيست و معاويه مردى است بى دين و دنيا طلب كه جمعى سفيه ، جاهل و طماع را به گرد خود جمع كرده و به جنگ تو آمده است ، هر روز خون جمعى از مسلمانان ريخته مى شود، ما به نصيحت معاويه رفتيم و او را نصيحت ها گفته ايم . معاويه گمان مى كند قاتلان عثمان در نزد تو و در لشكر تو هستند، آنان را از تو مى طلبد، اگر كشندگان عثمان را نزد معاويه بفرستى ، آتش فتنه خاموش مى شود و معاويه ديگر بهانه اى براى جنگ ندارد، و به حكم مسلمانان تن مى دهد.
اميرالمومنين فرمود:
اى اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ! معاويه مرد زيرك و مكارى است . همه مى دانند، روزى كه عثمان را كشتند و من حاضر نبودم و نمى دانم قاتل عثمان كيست ، اگر شما كشندگان عثمان را مى شناسيد، بگوييد تا من تحويل معاويه دهم .
آن دو گفتند: شنيده ايم محمد بن ابى بكر، عمار بن ياسر و مالك اشتر و عدى بن حاتم طائى عمروبن حمق خزاعى ، و...در سراى او داخل شدند و بر وى زخم زدند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
برويد و آن جماعت را بياوريد، تا تحويل معاويه دهم .
ابوهريره و ابودرداء نزد آن جماعت رفتند و گفتند: شنيديم شما عثمان را كشتيد. اميرالمؤ منين على عليه السلام ما را فرموده تا شما را بگيريم و نزد معاويه بفرستيم .
چون اين خبر در لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام منتشر شده ، هزار نفر اجتماع كرده و شمشير كشيده و گفتند:
اى ابوهريره و اى ابودرداء! روز قتل عثمان مهاجر و انصار و همه صحابه كبار در مدينه حاضر و خاموش بودند و او را يارى ندادند، زيرا كه بر قانون شريعت رفتار نمى كرد، عمال و امراء او در حق مردم ظلم روا مى داشتند، تا سينه ها پر از كينه شد و از هر طايفه اى جمعى كثير بر او شوريدند. عايشه و طلحه و زبير متفقا آتش فتنه را دامن زدند. نخستين كسى كه بر بام خانه عثمان رفت طلحه بود. عثمان در اين زمان از معاويه استمداد كرد و از او كمك خواست ، ليكن معاويه او را اجابت نكرد و يارى نداد اگر معاويه به او كمك مى كرد عثمان كشته نمى شد، پس در اين صورت همه ما در كشتن عثمان شريك هستيم ، و معاويه از بى خردى و نادانى شما آگاه بود و شما را به اين اباطيل فريب داد.
ابوهريره و ابودرداء از شنيدن اين سخنان متحير و حيران ، از لشكر على عليه السلام بيرون رفتند، در راه به همديگر مى گفتند اين كار به آسانى به پايان نرسد و آتش فتنه با صلح و سازش فرو ننشيند.
آنان به نزد معاويه رفتند، آنچه از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام شنيدند به او گفتند و كيفيت ماجرا را تقرير كردند.
سپس از نزد معاويه خارج شده به شهر حمص نزد عبدالرحمن بن غنم اشعرى ، فقيه اهل شام ساكن شدند و واقعه خويش را نقل كردند.
عبدالرحمن گفت :
از شما دو نفر صحابه مصطفى صلى الله عليه و آله تعجب مى كنم كه در زمان قتل عثمان در مدينه حضور داشتيد و ديديد مهاجر و انصار حاضر بودند ولى هيچ كسى او را يارى نكرد.
چگونه به نزد على عليه السلام رفتيد و قاتلين عثمان را از او مطالبه كرديد!
مالك اشتر در جستجوى عمروعاص
چون از وساطت ابوهريره و ابودرداء فايده اى اصل نشد، روز ديگر لشكرها آماده و در مقابل يكديگر صف آرايى كردند. عمروعاص همراه قبيله عك كه در جنگيدن ميان عرب و عجم معروف و مشهور بودند به ميدان آمد و با خوف و ترس رجز مى خواند.
مالك اشتر با سيصد نفر از سواران قبيله مذحج به مقابله آنان برخاست ، و پيكارى شديد آغاز شد.
مالك اشتر در ميان جمعيت به دنبال عمروعاص مى گشت تا زخمى بر او زند، يا او را بكشد. عمروعاص از جانب ديگر رجز مى خواند و خود را نمى ستود؛ اما چون اشتر نخعى را ديد خود را در ميان قبيله عك انداخت تا اشتر او را آسيبى نزند.
مالك اشتر گفت : صلاح است كه يكباره به قبيله عك حمله كنيم و جمعشان را بر هم زنيم شايد در اين صورت عمروعاص را به چنگ آوريم و نابود كنيم . پس مردان قبيله مذحج به فرمان مالك اشتر حمله كردند، و آنان را عقب بردند تا به خيمه معاويه و سرا پرده او رسيدند، در اين حمله هشتاد نفر از قبيله عك كشته و بقيه زخمى مجروح شدند، مالك اشتر بر عمروعاص نيزه اى زد كه با زخمى عميق گريخت و خود را به داخل خيمه انداخت . معاويه در آن روز متحير و وحشت زده شد.
در اين حمله ، ام سنان مذحجيه كه بانوى شجاع و از دوستداران على عليه السلام بود بر بلندى ايستاد و قوم خود را به جنگ با اهل شام تحريض ‍ و تشويق مى كرد و آنان را شجاع و دلير مى خواند و اهل شام را دشنام مى گفت .
معاويه كه اين وضع را مى ديد و صداى تشويق و اشعار سنان را مى شنيد، و از غصه به هم مى پيچيد، چون شب فرا رسيد، به خواص خود گفت : سخنان ام سنان در دشنام اهل شام ، براى من تلخ ‌تر از كشتن هشتاد مبارز من است . اگر پيروز شوم او سخت عقوبت مى كنم .
حكايت ام سنان (68) با معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه حكومت به دست معاويه افتاد، روزى ام سنان براى رفع مشكلى و درخواست حاجتى از مدينه به شام نزد معاويه رفت ، اجازه ملاقات خواست چون به نزد معاويه شست ، معاويه گفت :
اى ام سنان ! آن سخن هاى زشت و دشنام هايى كه در جنگ صفين به اهل شام مى دادى و قوم خود را بر ما تحريض مى كردى به ياد دارى ؟
ام سنان گفت : بلى ، اما اسلاف تو، بنى عبد مناف ، بعد از عفو بار، ديگر بازخواست نمى كرد. تو نيز چنين با#
معاويه گفت : راست مى گويى ولى تو در روز جنگ صفين در مردانگى على عليه السلام و دون همتى و زبونى اهل شام شعرها مى گفتى .
ام سنان گفت : بلى اشعارى را هم مى گفتم ، اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام زنده بود من هرگز به نزد تو نمى آمدم ، چون او را از جان خود بيشتر دوست مى داشتم . و الحق كه وى سزاوار اين چنين تعريف و توصيف هم بود. تازه زبان من از وصف صفات حميده على عليه السلام قاصر است ، و يكى از هزار را نمى توان توصيف كرد.
معاويه پرسيد: حاجت تو چيست ؟
ام سنان گفت : مروان بن حكم عامل تو در مدينه بر مردم مسلمان ستم مى كند و قبيله مرا بازخواست مى كند، از تو مى خواهم او را از اين كار باز دارى .
معاويه : وعده اجابت به ام سنان داد و يك شتر و ده هزار درهم هديه به او عطا كرد و او را راهى مدينه كرد.
توطئه معاويه
اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعث بن قيس رئيس قبيله كنده را بنا به عللى از رياست عزل و علم او را به حسان بن مخدوج از قبيله ربيعه سپرد. جماعتى از بزرگان قبيله كنده به خشم آمدند و به قوم ربيعه اعتراض كردند و آشوب و غوغا به راه انداخته و به يكديگر ناسزا مى گفتند.
حسان بن محدوج برخاست و به اشعث بن قيس گفت : اين علم قوم من از آن تو باشد و پرچم تو را براى خودم بر مى دارم .
اشعث گفت : معاذالله ، اين كار را نمى كنم .
چون خبر عزل اشعث به معاويه رسيد، شاعر مخصوص خود را فرا خواند، و گفت : ابياتى چند در وصف اشعث بسراى و او را تهييج كن تا به سوى ما آيد.
چون آن ابيات به قوم كنده رسيد؛ شريح بن هانى مذحجى برخاست و گفت :
اى اهل يمن ! معاويه قصد نفاق و شقاق در ميان ما را دارد تا برادران را به جان هم اندازد؛ معاويه دشمن خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين على عليه السلام است ؛ هوشيار باشيد و از مكر و حيله او غافل نباشيد!
ياران على عليه السلام جواب معاويه را با شعرى نيكو دادند.
چون معاويه از اشعث بن قيس ماءيوس شد، لشكر خويش را به مبارزه و پيكار با اهل عراق ، فرمان داد.
و نعمان بن جبلة قضاعى رئيس قبيله قضاعه را به حضور طلبيد و گفت : اى نعمان چرا ميدان را ترك كرده عقب نشستى ، و حال آن كه شما قبيله قضاعه از عيان لشكر و شجاعان ميدان هستيد، امروز همه قبايل با علم هاى خويش ‍ روى به جنگ آوردند ولى من شما را نديدم ، موجب توقف شما چه بوده است ؟
نعمان گفت :
اى معاويه ! خودت بر سر سفره رنگين مى نشينى و مجالسى با شكوه ترتيب مى دهى ولى هر روز ما را به جنگ با مبارزان حجاز و پهلوانان عراق و تيراندازان كوفه و شمشير زنان بصره مى فرستى . هر روز هم ما را به جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام تحريض مى كنى ، حال اين كه در مقابل سپاه نيرومند پسر ابو طالب جنگيدن ، كار آسان نيست . تو پيغام داده اى كه مرا از سردارى قضاعه عزل مى كنم و كسى ديگر كه به زعم تو، از من شايسته تر و ناصح تر و مشفق تر است به جاى تو مى گمارم . آيا حق من همين است ، اگر من دين خود را به دنيا فروخته بودم و اطاعت تو را بر متابعت على عليه السلام اختيار نمى كردم ، اين چنين سخنى را نمى شنيدم .
معاويه گفت : راست مى گويى ، اما مالك اشتر و سعيد بن قيس هر روز بر لشكر ما حمله مى كنند و جمع كثيرى را مى كشند، از تو و قبيله قضاعه توقع دارم تا از هجوم آنان جلوگيرى كنيد.
نعمان با شنيدن سخن معاويه لباس رزم پوشيد، شمشير حمايل كرده و به همراهى قبيله قضاعه به لشكر اميرالمومنين عليه السلام حمله نمود، مالك اشتر و سعيد بن قيس همراه با افراد قبيله همدان و مذحج در مقابل آنان ايستادند و نبردى سخت آغاز شد. عاقبت نعمان و جمع زيادى از قبيله قضاعه كشته شدند. چون خبر هلاكت نعمان به معاويه رسيد در ظاهر تابى كرد و ناله سرداد اما در دل دوست داشت او كشته شود چون فهميده بود او ميل و ارادت قلبى به على بن ابى طالب عليه السلام پيدا كرد.
مناظره
لشكرهاى شام و عراق به همديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به نام ابى (69) نوح كه از متكلمين صاحب فضل و علم بود، به على عليه السلام گفت :
يا اميرالمومنين ، آيا اجازه سخن گفتن با ذى الكلاع كه مردى از اقوام ما و فعلا از سرداران اهل شام است مى فرمايى ؟ اميد است او را به خويش ‍ جذب كنم .
اميرالمومنين فرمود: انصراف مردى مثل ذى الكلاع كارى دشوار است . تو مخيرى او را ملاقات كنى يا برايش نامه بنويسى .
ابى نوح در مقابل لشكر معاويه ايستاد و ذى الكلاع را به گفت و گو فرا خواند.
ذى الكلاع از معاويه اجازه خواست ، معاويه گفت : يقين دارم تو بر هدايت و او بر ضلالت است و شك ندارم كه تو بر حق و او بر باطل است ، اما اختيار با توست .
پس ذى الكلاع در مقابل ابى نوح آمد و گفت : هر سخنى دارى ، بيان كن ؟
ابى نوح گفت :
من دوست تو هستم و نصيحت من به تو سزاوارتر از ديگران است .
بدان معاوية بن ابى سفيان در اين جنگ خطا كار است ، و شما او را پيروز مى كنيد؛ معاويه از آزاد شدگان فتح مكه است كه خلافت بر او جايز نيست ، به غلط ادعاى خلافت دارد و شما به خطا او را متابعت مى كنيد و موافق او هستيد. در طلب خون عثمان به خطا مى رود و شما به پيروى او به خطا مى رويد، چون عثمان وارثى غير از معاويه دارد، و معاويه ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را به دروغ متهم به قتل عثمان مى كند و شما او را به خطا تصديق و يارى مى كنيد.
اى ذى الكلاع ! در زمان قتل عثمان ما در مدينه حاضر بوديم و شما غايب ، و ما بهتر از شما مى دانيم . مسلمان ريختن خون او را مباح دانسته و او را كشتند.
خداى تعالى در روز قيامت خيرالحاكمين است ، بعد از كشته شدن عثمان ، مردم از مهاجر و انصار و غير آنان به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفته و او را از خانه بيرون كشيده با ميل و رغبت براى خلافت بيعت كردند.
اى مرد حميرى ! اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام را براى خلافت مسلمين از معاويه مستحق تر و اولى تر نمى دانى ، پس از قريش كسى را كه در شرف و فضيلت و علم و سابقه دينى مساوى و همطراز با على عليه السلام سراغ دارى ، معرفى نما.
ذى الكلاع گفت : اى ابا نوح ! نصيحت هاى دوستانه تو را شنيدم ، اما آيا مى توانى عمار ياسر را حاضر كنى تا با عمروعاص ساعتى مناظره و گفت و گو كند و ما بشنويم و حقيقت آشكار شود؟
ابو نوح در بين لشكر گشت و عمار ياسر را ديد و ماجرا را تقرير كرد. عمار ياسر با سى نفر از مهاجر و انصار كه به جز دو نفر از كسانى بودند كه در جنگ بدر در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله جهاد كردند، در مقابل لشكر معاويه ايستاد ذى الكلاع به همراهى ابو نوح در طلب عمروعاص ‍ روان شد، عمرو بر بلندى ايستاده بود و مردم را به جنگ تشويق مى كرد.
ذى الكلاع گفت : اى اباعبدالله ! آيا در بين شما مردى صادق ، مشفق ،ناصح و خردمند است تا با عمار ياسر به گفت : گو بنشيند.
عمروعاص پرسيد، اين مرد كيست كه همراه توست ؟
گفت : اين پسر عم من از اصحاب على عليه السلام است و فعلا در حمايت من است تا به لشكر خويش برگردد.
عمروعاص گفت : در چهره او سيماى ابو تراب را مى بينم .
ابو نوح گفت : بلكه سيماى ياران مصطفى صلى الله عليه و آله و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام را مشاهده مى كنى ، ولى در روى تو سيماى ابو جهل و فرعون را مى بينم .
ابوالاعور سلمى شمشير كشيد و گفت : اين كذاب لئيم كه سيماى ابو تراب دارد ما را دشنام مى دهد، بايد او را بكشم .
ذى الكلاع گفت : اى ابوالاعور! خاموش باش و بر جاى خود بنشين ، او پسر عم من است با او عهد كردم و به اين جا آوردم تا شبهه اى را كه در اين كار داريد شما را آگاه كند، اگر تعرض كنى تو را با شمشير ادب مى كنم .
عمروعاص رسيد: آيا عمار ياسر در ميان شماست .
ابو نوح گفت : بلى در لشكر ماست و در قتال و پيكار با شما بسيار جدى و مصمم است و اكنون تو را به مناظره او مى خوانيم .
عمروعاص گفت : اكنون در كجاست ؟
ابو نوح گفت : عمار ياسر با سى نفر از بزرگان مهاجر و انصار منتظر توست . عمروعاص با ياران خود به سوى عمار ياسر حركت كرده تا به همديگر رسيدند، از اسب فرود آمدند و نشستند.
عمروعاص سخن آغاز كرد و گفت : لا اله الا الله .
عمار ياسر گفت : كلمه توحيد را در حيات پيامبر هرگز به زبان نياوردى ، اينك نيز خطبه به رسم جاهليت آغاز كن ، سخن آن كسى كه در اسلام ذليل و پست است و در ضلالت و گمراهى رئيس محاربين بوده است باز گو. رئيس تو معاويه از كسانى است كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله در حياتش خصومت داشت و جنگ كرد و در بين امت او فتنه افكند، تو را ابتر پسر ابتر گويند، پيوسته دشمن محمد صلى الله عليه و آله و خاندان او بودى و هستى .
عمروعاص به خشم آمد و گفت : اى عمار تو بى عيب و نقص نيستى ، اگر بخواهم عيب تو آشكار و تو را رسوا مى كنم .
عمار گفت : بله ، اگر بگويى گمراه بودم ، خداى تعالى به بركت اسلام هدايتم كرد. اگر بگويى وضيع بودم خداى تعالى مرا شريف كرد. اگر بگويى ذليل بودم خداى تعالى مرا عزيز كرد، اگر از اين سخنان بگويى راست گفتى ، اما اگر بگويى خدا و رسول (ص ) را ساعتى و بلكه لحظه اى خيانت كرده باشم دروغ گفتى .
اما بيا در اين مجلس از آن چيزى كه براى آن جمع شديم سخن بگوييم ، اى عمروعاص ! داستان كشتن عثمان بن عفان را بهتر از هر كسى مى دانى !
در بين مردم ، جمعى او را فرو گذاشته و جمعى بر كشتن او تحريض و ترغيب مى كردند تا اين كه طايفه اى او را محاصره كردند و او چهل روز در سراى خويش محبوس بود و به او اجازه رفتن به نماز جمعه و جماعت را ندادند.
تلاش طلحه و زبير در تحريض مردم به قتل عثمان را شنيده اى و گفتار عايشه در حق عثمان شنيدنى تر است كه او را پير كفتار و نعثل امت مى خواند، و مى گفت : نعثل (70) امت را بكشيد. بعد از اين كه مردم به تحريك و تحريض عايشه عثمان را كشتند، نخستين كسى كه بدون حكم خدا و رسول صلى الله عليه و آله طلب خون عثمان را كرد، عايشه بود و اكنون معاويه با لشكرى از شام آمده و خون او را از اميرالمؤ منين على عليه السلام مطالبه مى كند! و كشندگان عثمان را مى خواهد! بر تو پوشيده نيست ، اميرالمؤ منين على عليه السلام در حادثه عثمان هيچ دخالتى نداشت حتى به كشتن عثمان به دست مردم راضى نبود.
اى عمروعاص ! در اين كار انديشه كن ، در نيك و بد آن تاءمل نما، بدان كه معاويه را به طلب خون عثمان مربوط نباشد، چون او نه وارث عثمان است و نه ولى مسلمانان ، بلكه خون عثمان در گردن معاويه است كه او را يارى نداد.
عمروعاص گفت : اى ابايقظان ! آنچه درباره طلحه و زبير و عايشه از نقض و پيمان و تحريض قتل عثمان گفتى حق باشد.
اما معاويه كه طلب خون عثمان را مى كند از بنى اميه است ، و عثمان هم مردى از بنى اميه بود و ميان ايشان قرابت و خويشاوندى نزديك برقرار باشد.
غير از اين ، غرض از مجالست و گفت و گو اين است تا براى جنگ كه روزهاى طولانى از آن گذشته است راه حلى بيابيم .
تو در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام از همه برترى و حرمت و جاه زيادى دارى ؛ شايد به واسطه تو اين جنگ به پايان برسد و خون ها به ناحق ريخته نشود.
اى ابايقظان ، ما و شما يك خدا را پرستش مى كنيم و بر يك قبله نماز مى خوانيم ، در خواندن قرآن و امتثال اوامر و نواهى آن با يكديگر موافقت درايم ، به نبوت و رسالت محمد صلى الله عليه و آله ايمان داريم ، پس چرا بايد بين مسلمانان با هم مخالف باشيم و به جنگ و قتال ادامه دهيم ، پس تو ياران خويش را نصيحتى فرما تا جنگ خاتمه يابد.
عمار ياسر گفت :
اى عمروعاص ! خدا را سپاس مى گويم كه اين سخنان از زبان تو جارى شد. تو و يارانت را با قبله و نماز چه كار! و از پرستيدن رحمان و خواندن قرآن و داشتن دين ايمان چه سود و منفعت ؟!
قبله و قرآن ، دين و ايمان و عبادت و رحمان از آن ماست . خداى تعالى تو را از ضالين و گمراهان قرار داد تو در طلب جاه و مقام و مال دنيا چنان حريص ‍ شدى كه هدايت را از ضالت تشخيص نمى دهى و سعادت را از شقاوت نمى شناسى .
مصطفى صلى الله عليه و آله مرا فرموده بود، با فرقه ناكثين جنگ خواهى كرد كه فتنه طلحه و زبير و ياران او در جنگ جمل پيش آمد.
باز فرمود با ستمكاران و قاسطين بى منطق جنگ مى كنى و شما آن جماعت قاسطين هستيد، كه اكنون در محاربه و جنگيدن با شما هستيم .
همچنين مرا به جنگ با مارقين خبر داده بود، نمى دانم عمر كفايت مى كند يا خير! اى ابتر! آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
هر كه را من مولاى اويم على مولاى اوست ؛ دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن شمار؛ ياور او را يار و معين باش ، و تو را اى عمروعاص ‍ در جهان غير از شيطان مولى و دوستى نيست . (71)
عمروعاص گفت : اى ابايقظان ! تو را چه شده كه ملامت و ناسزا مى گويى . بگو تا بدانم نظر و راءى تو در كشتن عثمان چيست ؟
عمار ياسر گفت : كيفيت قتل او را بيان كردم كه مردم از عمال او به تنگ آمده و او را از خلاف كارى باز داشتند چون نصيحت نپذيرفت او را كشتند.
عمرو: پس على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است .
عمار: خير، بلكه مرگ او به تقدير الهى بود.
عمروعاص : آيا تو از جمله كشندگان عثمان هستى ؟
عمار ياسر: من در روز كشتن او حاضر بودم كه جمعى به سراى او وارد شدند، و چون عثمان دين را بى رونق كرده بود و در نتيجه مردم او را كشتند.
عمروعاص فرياد بر آورد، اى اهل شام ! شما گواه باشيد كه عمار اعتراف مى كند. خليفه شما عثمان را كشته است .
عمار ياسر: اى پسر نابغه ! من كى گفتم عثمان را كشتم . كه تو آنان را بر من گواه مى گيرى ؟!
عمروعاص شما همگى شمشير كشيديد و عثمان را كشتيد، و امروز شمشيرها را حمايل كرده به جنگ ما آمديد. قاتلين عثمان را به ما تحويل دهيد تا آشوب و جنگ خاموش شود و خون هاى مسلمانان بيش از اين ريخته نشود. شما به سرزمين و وطن خويش برگرديد و امارت شام را در دست معاويه واگذاريد.
عمار ياسر خنديد و گفت :
اى پسر نابغه ! آنجا كه على بن ابى طالب عليه السلام پا در ركاب مى كند تو ياد از جنگ مى كنى و از شمشير و نيزه يادآور مى شوى ؟
چون سخن بدينجا رسيد، اهل شام برخاسته به نزد معاويه رفتند.
معاويه پرسيد: بگوييد، چه گفتيد و چه پاسخ ‌هايى شنيديد.
گفتند سخنان عمار ياسر از شمشير برنده تر بود، عمروعاص با همه مكر و حيله و قدرت سخن گفتن در جواب او چون گنگ مادر زاد در ماند.
عمار ياسر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه بين او و عمروعاص از مناظره گذشت بيان كرد.
در لشكر معاويه مردى از قبيله حمير به نام حصين بن مالك بود كه در دل مهر على بن ابى طالب عليه السلام داشت و گاهى از اخبار معاويه به اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه مى نوشت ، به حارث بن عوف از اصحاب معاويه كه دوست قديمى بودند، گفت :
شنيدم بين عمار ياسر و عمروعاص احتجاج بر قرار است ، اگر مايل باشى ، در اين گفت و گو حاضر شويم .
چون حصين و حارث كلمات عمار ياسر را شنيدند، حصين بن مالك از سحر گفتار و استدلال محكم عمار ياسر متحير ماند و گفت بعد از اين هرگز معاويه را يارى نمى كنم ، پس هر دو همدست شده از لشكر معاويه فرار كردند. يكى به شهر حمص و ديگرى به مصر گريخت و از يارى دادن به معاويه توبه كردند.
اما چون عمروعاص از مجادله و مناظره با عمار ياسر فارغ شد و به لشكر خويش بازگشت ، گروهى از اصحاب معاويه نزد او آمدند و گفتند: اى عمروعاص تو در حق عمار ياسر از پيامبر خدا روايتى نقل كردى و گفتى : (يدرو الحق مع عمار حيثما دار) يعنى حق با عمار دور مى زند و هر كجا كه عمار باشد حق هم هست .
عمرو گفت : آرى من چنين گفتم و اين سخن را از محمد مصطفى صلى الله عليه و آله شنيدم وليكن عمار به سوى ما مى آيد و با ما خواهد بود.
ذى الكلاع حميرى گفت : اى عمروعاص ! هرزه مگوى : عمار ياسر چگونه با ما هم عقيده خواهد شد؟ مگر ساعتى با تو ننشست و ما را با زخم زبان مثل زخم سنان خسته و درمانده نكرد!و تو چون خرى لنگ در گل ماندى ؟
عمروعاص گفت : راست مى گويى ، كلام حق را جوابى نيست و جز درماندگى چاره ديگرى نيست .
معاويه با شنيدن اين سخن ، عمروعاص را به حضور خواند و گفت :
اين چه روايت است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنى و اهل شام را فاسد تباه مى گردانى . آيا هر چه از مصطفى صلى الله عليه و آله شنيده اى بايد روايت كنى ؟!
عمروعاص گفت : اين حديث را از آن زمانى نقل كردم كه بين تو على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت و جنگى در كار نبود و چه مى دانستم كه روزى بيش از يكصد هزار نفر در صفين جمع مى شوند و گروهى را تو فرمانده مى شوى و جمعى را على بن ابى طالب عليه السلام خليفه ، و چه مى دانستم ، عمار ياسر در لشكر على عليه السلام خواهد رفت . من اين روايت را در سالهاى پيش از وقوع صفين نقل كردم . معاويه با شنيدن اين سخنان سكوت اختيار كرد.
رشادت عدى بن حاتم طائى
روز ديگر لشكرها آراسته به يكديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب معاويه به نام همام بن قبيصه از دشمنان كينه توز اميرالمومنين عليه السلام به ميدان آمده رجز مى خواند و على عليه السلام را دشنام مى داد و ناسزا مى گفت .
عدى بن حاتم طائى به ميدان رفت و در برابر او ايستاد و گفت : اى همام ! دشنام و فحش كار پير زنان و عاجزان است ، كار مردان به شمشير و گرز و كمان است .
سپس با اين جمله ((من جان و مال و فرزندم را فداى على بن ابى طالب عليه السلام مى كنم )) به او حمله كرد، و چنان نيزه بر سينه پر كينه او زد كه از پشت وى بيرون آمد و بلافاصله از اسب افتاد و جان داد.
عدى بن حاتم به جايگاه خويش برگشت ، معاويه از مرگ همام بن قبيصه دلتنگ شد و گفت : واى بر عدى بن حاتم ، اگر روزى بر او دست يابم سزاى او را خواهم داد.
عدى بن حاتم و معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام ، معاويه حكومت همه بلاد را در دست گرفت . عدى بن حاتم براى كار مهمى به نزد معاويه رفت ، عمروعاص و مردى از بنى وحيد در كنارش بودند، معاويه پرسيد:
اى اباطريف ! آيا روزگار از دوستى على بن ابى طالب عليه السلام چيزى براى تو گذاشته است ؟
عدى بن حاتم : مگر روزگار مى گذارد، اميرالمؤ منين على عليه السلام را فراموش كنم ، از دنيا جز محبت على عليه السلام چيز ديگر ندارم !
معاويه : چه مقدار از دل تو جايگاه محبت اوست ؟
عدى بن حاتم : اى معاويه ! اختيار دل ما به دست تو نيست ، معاويه خنديد و سخن بگونه ديگر آغاز كرد و گفت : سه فرزند تو طريف ، طارف و طرف كجا رفتند؟
عدى : در ركاب اميرالمؤ منين على عليه السلام شهيد شدند.
معاويه : على بن ابى طالب عليه السلام با تو انصاف نكرد چون فرزندان او حسن عليه السلام و حسين عليه السلام زنده اند و فرزندان تو كشته شدند.
عدى بن حاتم اشكى ريخت و گفت : اى معاويه ! اين گونه سخن نگو بلكه من با على بن ابى طالب عليه السلام انصاف نكردم ؛ چون او شهيد شد و من هنوز زنده ام .
سپس معاويه چون عدى را بسيار وفادار به على عليه السلام يافت گفت : اى عدى قبيله طى عجب عادتى داشتند، هميشه زاد و راحله حاجيان را مى دزديدند و حرمت خانه كعبه نگاه نمى داشتند.
عدى گفت : در جاهليت شك نيست چنين بود. اما وقتى به بركت اسلام مسلمان شديم از تو و پدرت بيشتر حلال و حرام خداى تعالى را پاس ‍ مى داريم و حرمت كعبه را حفظ مى كنيم .
اما اى معاويه ! قوم تو را ديدم كه بهترين غذايشان مردار بود.
عمروعاص و آن مرد بنى وحيد كه در خدمت معاويه بودند گفتند:
اى معاويه ! عدى را نرنجان زيرا او بعد از صفين رنجيده خاطر است ، پس ‍ عدى برخاست و با خشم و عصبانيت بيرون رفت و چند بيت شعر براى معاويه فرستاد، كه معاويه با خواند آن اشعار مجددا او را خواسته و دلجوى كرد و حاجت او را برآورد.
مبارزه پدر با پسر (72)
مردى شجاع از اصحاب معاويه به نام حجل بن اءثال بن عامر به ميدان آمد و بين دو صف ايستاد و مبارز خواست ، بى درنگ پسر او كه از ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام بود در برابر او حاضر شد، و حال اين كه پدر او پسر همديگر را نمى شناختند، بين آن دو نبرد سختى رخ داد و مدت طولانى به شمشير و نيزه از خود دفاع كردند عاقبت پسر نيزه اى بر پيكر پدر زد و از اسب به زمين انداخت ، وقتى كلاه خود از سر پدر افتاد، پسر او را شناخت و خود را در آغوش پدر انداخت و بگريست و عذر خواست ، كه اى پدر! تو را نمى شناختم آيا از نيزه من زخمى به رسيد؟
پدر گفت : چندان مهم نيست و خطر مرگ در كار نيست ، اما اى فرزند بيا در نزد معاويه كه اموال كثير و نعمت هاى فراوان دنيا براى تو مهياست .
پسر گفت : اى پدر! دنيا زود مى گذرد، تو را به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام دعوت مى كنم ، تا بهشت جاويدان و جنت خلد نصيب تو شود.
پدر گفت : من هرگز به خدمت على بن ابى طالب نمى آيم .
پسر گفت : من هم چشم ديدن معاويه را ندارم و هرگز او را خدمت نمى كنم .
پدر گفت : پس برخيز و به جانب على بن ابى طالب عليه السلام برو من هم به طرف لشكر معاويه بر مى گردم ، و چنين كردند، در حالى كه افراد دو لشكر آنان را نظاره مى كردند و از آن حالت متعجب بودند.
نبردى ديگر
روز ديگر كه آفتاب بر آمد، دو لشكر صف آرايى كرده ، لباس رزم پوشيدند آن گاه شمشيرها حمايل كرده به يكديگر نزديك شدند.
معاويه لشكر خويش را در چهار صف منظم كرد، در پيشاپيش همه ابوالاعور سلمى آنان را به قتال تحريض و ترغيب مى كرد، و مى گفت :
اى اهل شام ! دل به مرگ دهيد، و از فرار حذر كنيد، كه آن عيب و عارى بس ‍ عظيم است ، روى به لشكر عراق آوريد كه آنان اهل نفاق و شقاق اند.
از لشكريان معاويه آواز بلندى برخاست جماعتى مى گفتند: امروز تا معاويه را راضى نكنيم از جنگ با اهل عراق بر نمى گرديم .
چون فرماندهان لشكر اميرالمومنين عليه السلام اين وضع را مشاهده كردند، و آواز آن چهار صف را شنيدند؛ سعيد بن قيس همدانى ، قبيله همدان و عدى بن حاتم طائى قلبيه طى ء و مالك اشتر نخعى قبيله مذحج و اشعث بن قبيله كنده را جمع كردند، و رؤ ساى هر قوم با قبيله خويش با آمادگى كامل حاضر شدند، تا اى كه در سپاه اميرالمومنين عليه السلام لشكرى عظيم و انبوه فراهم آمد.
لشكر على عليه السلام با تكبيرهاى بلند، بر صفوف چهار گانه معاويه حمله آغاز كردند، به طورى كه در نبرد سخت ، پيروزى از آن ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام شد، و صفوف چهارگانه معاويه منهزم گرديد و بيش از سه هزار سوار از اصحاب معاويه كشته شدند، بعد روى به بقيه لشكر معاويه آوردند، و آنان را عقب راندند، تا بر تل خاكى موضع گرفتند.
در آن هنگام اميرالمؤ منين على عليه السلام و معاويه گروه گروه ياران خود را به جنگ مى فرستادند.
عمار ياسر در ميدان فرياد مى زد: اى بندگان خدا! ثابت قدم باشيد و صبر و استقامت پيشه سازيد، و بدانيد كه بهشت در زير شمشير و نيزه هاى شماست .
ميدان جنگ چنان پر تلاطم شد كه قبايل كنده و كنده و مذحج در مقابل مذحج و آزد در برابر آزد و بجيله در مقابل بجيله و همدان در برابر همدان و تميم در روياروى همديگر قرار گرفته و هر قبيله با مردان قبيله خود نبرد مى كرد، از ظهر تا غروب آفتاب بدين گونه جنگيدند، و نماز ظهر را با تكبير گزاردند كه نماز مخصوص ميدان جنگ است .
هاشم بن مرقال از خود مردانگى بسيار نشان داد و در اثناى مبارزه مى گفت :
امروز از لشكر معاويه چندان بر خاك اندازم تا اميرالمؤ منين على عليه السلام از ما راضى شود.
در ميان جنگ زرقاء بنت عدى بن قيس همدانى از دوستداران اميرالمؤ منين على عليه السلام قبيله خويش را به جنگ ترغيب و تشويق مى كرد، و شعرهاى او چندان تاءثيرى در شجاعان و مهاجر و انصار گذاشت كه معاويه با شنيدن خبر زرقاء به شدت خشمگين شد و كينه او را در دل گرفت .
البته حكايت جالبى از ملاقات معاويه و زرقاء بعد از ارتحال اميرالمومنين عليه السلام در كتاب هاى تاريخى نقل شده است ، كه ساليان طولانى بعد از على عليه السلام اين بانو، وفادارى خود را بدون هيچ خوفى به معاويه ابراز كرد.
نبردى ديگر
صبح روز بعد معاويه لشكر خويش را آراست ، و علم ها را به دست مردان قريش ، چون عمرو بن عاص ، عبيدالله بن عمر بن خطاب ، عبدالرحمن بن خالد بن وليد، عتبة بن ابى سفيان ، مروان بن حكم ، بُسر بن ارطاة و ضحاك بن قيس و امثال اين مردان سپرد.
اهل يمت كه در لشكر معاويه بودند از اين كار آزرده خاطر شدند و شكايت و شكوه خود را با چند بيت شعر به معاويه رساندند.
معاويه براى رضايت اهل يمن گفت :
شما خواص من هستيد، و شما را براى محافظت از خود نگه داشته ام ، اهل يمن هم با اين سخنان خوشحال و راضى شدند.
آن طرف لشكر اميرالمومنين عليه السلام از كيفيت آرايش نظامى معاويه و اين كه پرچم را به دست معاوف قريش داده و اهل را رنجش پيش آمد، مطلع شدند، منذر بن جارود عبدى پيش اميرالمومنين على عليه السلام آمد و گفت :
يا ابا الحسن ! ما مثل اهل شام سخن نمى گوييم ، بلكه مى گوييم خداوند بر عزت ، مسرت ، قدرت ، دولت و حشمت تو بيفزايد، هر گونه دستور فرمايى ، اطاعت مى كنم ، تو به منزله پدر و مادرانت هستيم . اگر نعوذ بالله تو را در جنگ آسيبى رسد، حسن و حسين عليه السلام را امامان خود مى دانيم و تا پاى جان از حسنين عليهاالسلام اطاعت و فرمانبردارى مى كنيم .
همه ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام از سخنان منذر خوشحال شدند و او را تحسين كردند و ثنا گفتند.
معاويه لشكر خويش را براى حمله به نزديك لشكر اميرالمومنين عليه السلام آورد.
بُسر بن ارطاة با علم سياه رنگ به ميدان آمد و رجز خواند و جولان مى داد.
سعيد بن قيس از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه به يكديگر حمله كردند. سعيد بن قيس نيزه بر سينه او زد، بُسر از ضربت آن نيزه سست شده پشت به ميدان كرد و گريخت همراهان و ياران او متحير گشته از فرار او متعجب شدند.

اين بار مردى به نام ادهم بن لام به ميدان آمد و مبارز طلب كرد، حجر بن عدى كندى از صف اميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و با يك ضربت شمشير سر او را جدا كرد، سپس جولانى داد و مبارز طلبيد، حكم بن ازهر از لشكر معاويه به ميدان آمد، حجر بن عدى به او مهلت نداد، با يك ضربت شمشير او را به زمين انداخت و او نيز جان داد.
بعد پسر عم حكم بن ازهر با خشم در مقابل حجر حاضر شد، تا انتقام گيرد اما با حمله اى از پاى در آمد و به خاك افتاد و كشته شد.
بعد از آنها سوارى نامدار از لشكر معاويه به نام عامر بن عامرى كه سر تا پا سلاح پوشيده بود و فقط چشمانش ديده مى شد، در ميان دو صف ايستاد و به شجاعت و دليرى خود فخر مى كرد، حجر بن عدى مى خواست به مصاف او برود مالك اشتر بر او سبقت گرفت ؛ عامر با نيزه به مالك اشتر حمله ور شد، مالك چنان نيزه اى بر پهلوى او زد، كه نيزه زره او را دريد و به پهلوى او رسيد، عامر بر زمين افتاد و جان داد. بلافاصله مبارزى ديگر از لشكر معاويه به اشتر حمله كرد، اشتر او را هم مهلت نداد و به خاك انداخت و كشت .
چهار نفر ديگر، يكى پس از ديگرى به مالك اشتر نخعى حمله كردند، كشته شدند. ديدن اين صحنه بر معاويه سخت و گران بوده او به مروان بن حكم گفت : اى مروان اشتر نخعى مرا نگران و مضطرب كرده است با لشكرى كه در اختيار توست بر او حمله كن و از او انتقام كشتگان ما را بگير.
مروان گفت : اى معاويه ! چرا عمروعاص را به سراغ مالك اشتر نمى فرستى كه همه كاره توست .
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت :
اشتر نخعى امروز جمعى از شجاعان و دليران مرا به خاك و خون غلطاند، و مرا در غمى عميق نشاند با هر مكر و حيله اى به اشتر حمله كن تا انتقام مرا از او بستانى .
عمروعاص از ميان لشكر چهارصد مبارز قهرمان را انتخاب كرد تا بر مالك اشتر حمله كند.
افراد لشكر اشتر هم چون ديدند عمروعاص با اين عده قصد حمله به اشتر را دارد حدود دويست نفر از قبيله نخع و مذحج را انتخاب كردند و به حمايت او فرستادند. عمروعاص پيش آمده ، شروع به رجز خوانى كرد و از شجاعت و دليرى خود سخنها گفت آن گاه به ياران مالك اشتر حمله كرد، مالك اشتر هم به طرف عمروعاص رفت و نيزه اى حواله او كرد كه بر ين اسب او فرو رفت . نيزه شكست و عمروعاص با صورت بر زمين افتاد. چهره اش خونى شده دندانش شكست . اصحاب عمرو به كمك او شتافته و او را از چنگ مالك نجات داده به خيمه اش فرارى دادند.
مروان بن حكم را به مسخره گفت : اى عمرو چگونه اى ؟
عمرو گفت : اين است كه مى بينى ؟
مروان گفت : در مقابل امارت مصر اين ها سهل است .
جوانى از حمير كه غلام عمروعاص بود چون سر و صورت خونين او را ديد به خشم آمده به مالك اشتر حمله كرد، مالك چون نگاه كرد، ديد جوانى نورس است ، از مبارزه با او عار داشت .
فرزند خويش ابراهيم را گفت : همتاى تو در ميدان آمده به مبارزه او برخيز.
ابراهيم اسب تاخت و هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، ابراهيم نيزه اى بر سينه او زد كه از پشتش بيرون آمد و در دم جان داد.
پيكار ميان دو لشكر تا شام ادامه داشت ، عده زيادى از اصحاب معاويه كشته شدند.
روز ديگر
روز ديگر، معاويه لشكرش را آراسته و صفوف را مرتب كرده سپس يكى از بزرگان و سادات اهل شام به نام عقيل بن مالك را كه مبارزى نامدار و پيوسته در عبادت و نماز بود، به حضور طلبيد و گفت : چرا به على بن ابى طالب عليه السلام و ياران او مبارزه و نبرد نمى كنى حال اين كه تو از شجاعان و دلير او اهل شام هستى ؟
عقيل گفت : از روزى كه مناظره و احتجاج عمروعاص و عمار ياسر و ذوالكلاع و ابو نوح را شنيدم ، شك و شبهه اى در دل من ايجاد شد، و چندان كه مى انديشيم على بن ابى طالب عليه السلام را بر حق و تو را بر باطل مى بينم . به اين سبب با على عليه السلام و ياران او نمى جنگم و از عتاب محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و عذاب خداى تعالى مى ترسم .
معاويه كينه او را در دل گرفته و مى گويند بعد از مدتى عقيل به صورت مشكوكى كشته شد و اهل شام در بين خود مى گفتند، معاويه او را پنهانى كشته است .
بعد از اين قضيه لشكرها به يكديگر نزديك شدند، نخستين كسى كه وارد ميدان نبرد شد، اصبغ بن نباته از اخيار و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بود. او رجز مى خواند و پيوسته بر لشكر شام مى تاخت و چنان حماسه اى آفريد كه نيزه او به خون آغشته شد و در يك حمله نيز معاويه را عقب راند، سپس به جايگاه خود برگشت .
سپس مردى از لشكر معاويه به نام عوف بن مخراة مرادى در وسط دو لشكر ايستاد و مبارز خواست .
مبارزى از لشكر اميرالمومنين به نام كعب بن جرير به سوى او آمد و به او حمله كرد و او را كشت ، سپس به سوى لشكر شام نگريست ، معاويه او را ديد و گفت : اين مرد حتما از لشكر معاويه گريخته و به ما پناه آورده است .
كعب بن جرير به نزديك معاويه رسيد، و شمشير كشيد تا او را بكشد؛ اما ياران معاويه به دفاع پرداخته مانع حمله او به معاويه شدند.
كعب بن جرير گفت : اى معاويه ! من همان غلام اسدى هستم و عاقبت تو را به سزاى عمالت مى رسانم اين را گفت به سوى لشكر خويش برگشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كعب ! در ميان انبوه ياران معاويه چه مى خواستى .
گفت : مى خواستم معاويه را با نيزه بزنم تا عباد و بلاد از شر او خلاص ‍ شوند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام تجسم كرد و او را تحسين نمود.
عبدالرحمن بن خالد بن وليد از لشكر معاويه بيرون آمد و رجز خواند. حارثة بن قدامة از اصحاب على عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، حارثه نيزه اى بر او زد، و او را زخمى كرد، او با همان حال زخمى به سوى معاويه بازگشت .
ابوالاعور سلمى با غرور وارد ميدان شد، و رجز مى خواند. زياد بن مرحب همدانى در جلو او ظاهر شد، و نيزه اى بر او فرود آورد او نيز با تنى مجروح پيش معاويه گريخت .
معاويه نعره اى برآورد و گفت :
اى اهل شام ، فقط با قبيله همدان بجنگيد كه آنان قاتل عثمان بن عفان هستند.
سعيد بن قيس همدانى كه آواز معاويه را شنيد، خويشان ، هم پيمانان و غلامان خود را فرا خواند و گفت : بايد بر اصحاب معاويه به طور گروهى حمله كنيم .
آنان مانند برق بر لشكر معاويه حمله كردند، جمع كثيرى از ياران معاويه را به خاك و خون كشيدند و تا شامگاه همچنان جنگ را ادامه دادند. با تاريكى شب دو طرف به جايگاه خود بازگشتند.
رفع اختلاف ياران على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام به افراد قبيله ربيعه محبت بيشترى مى كرد. (73)اين كار بر قبيله مضر سخت و سنگين آمد، لذا افراد اين قوم براى ربيعه و قومش اشعارى به صورت هجو سروده و معايب آنان را آشكار كردند. چون اين كار به درازا كشيد؛ سران قبايل و رؤ ساى لشكر، آنان را به دوستى خواندند و از اين كار فبيح باز داشتند.
يكى از بزرگان قبيله مضر كه كنيه او ابوطفيل كنانى بود، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد و گفت :
ما به جماعتى كه خداوند آنان را به خير و عزت و شرف برگزيده باشد حسد نمى ورزيم ، اما بعضى از افراد قبيله ربيعه گمان مى كنند كه از ما بهتر و نزد شما محبوب ترند و تصور مى كنند كه ما در نزد شما چندان قرب و منزلتى نداريم ، اگر مصلحت مى دانى ، چند روز آنان را از پيكار معاف دار و قوم ما را به جنگ لشكر معاويه بفرست ، چون ما در كنار هم با لشكر معاويه پيكار مى كنيم دلاورى ها و مبارزات ما معلوم نمى شود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اين كار سهل و آسانى است و به قوم ربيعه چند روز استراحت داد.
پس سركرده بنى كنانه ، عامر بن واثله با قوم خويش از جانبى و ابوطفيل با خويشان و نزديكان خود از جناح ديگر به لشكر معاويه حمله كردند و از صبح تا غروب به قتال پرداختند، به طورى كه شجاعت و شهامت بى نظيرى از خود به يادگار گذاشتند.
در پايان روز ابوطفيل كنانى به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت : (74)
يا اميرالمومنين ! از شما شنيدم بهترين مرگ شهادت و بهترين كار صبر است ، و مى دانيم كشتگان ما شهيد راه خداوند هستند، ما بعد از اينم جز در راه خير قدم نمى گذاريم ، و به سوى هوى پرستى ميل پيدا نمى كنيم و تا جان
داريم در ركاب تو خواهيم بود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اين سخنان را شنيد در حق او دعا كرد و او را تحسين گفت .
روز بعد رئيس قبيله بنى تميم به نام امير بن عطارد با افراد قوم خويش به ميدان رفت آنان با حملات پى در پى بر لشكر معاويه تا شب به جنگ ادامه داده ، نيزه و شمشير خود را به خون اهل شام رنگين كردند. در هنگام شام امير بن عطارد به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و گفت : من به قوم خويش ظن نيكو در جنگ و محاربه با شاميان داشتم ، اما آنان فوق ظن من مبارزه و دلاورى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آرى ، درست مى گويى ،من هميشه از تو قوم تو راضى و خوشدل بودم و امروز بيشتر راضى شدم .
روز ديگر رئيس قبيله بنى اسد به نام قبيصة بن جابر اسدى به ياران و قبيله خود گفت : اى ياران ، امروز مى خواهم همت كنيد تا با اين گمراهان و احزاب شيطان مردانه جنگ كنيم و اميرالمؤ منين على عليه السلام را از خود خشنود سازيم .
افراد اين قوم بر لشكر معاويه حمله بردند و نيزه و شمشيرهاى خود را از خون اصحاب معاويه رنگين كردند. آنان چندين نفر از ناموران معاويه را كشتند. در پايان روز قبيصه به خدمت اميرالمومنين رسيد و گفت :
يا اميرالمومنين ! ما در جنگ كوتاهى نكرديم ، در هر كارى خشنودى شما را مى طلبيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام او را تحسين كرد و در حقش دعاى خير كرد.
روز ديگر امير هوازان به نام عبدالله بن طفيل عامرى به قبيله خويش براى پيكار به ميدان رفته و افتخار آفريدند. آنان چنان عرصه را بر اصحاب معاويه تنگ كردند كه اهل شام از ضربات و نيزه و شمشيرشان به فرياد و ضجه در آمدند.
آنان جنگ را تا فرا رسيدن تاريكى شب ادامه دادند.
عبدالله بن طفيل به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : امروز اميرالمومنين عليه السلام ما را در پيكار با دشمنان چگونه يافت ؟ آيا مبارزات و مجاهدات ما مقبول و مرضى حضرتش بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام شجاعت ، شهامت و دلاورى قبيله هوازان را تحسين كرد و آنان را ستود و ثنا گفت .
بزرگان و اعيان قبيله مضر از سخنانى كه اميرالمومنين عليه السلام در حق آنان فرمود شادمان شدند و به شكرانه عواطف و مهربانى اميرالمومنين عليه السلام اشعارى سرودند و عداوت و كينه اى كه از قبيله ربيعه در دل حادث شده بود به كلى زايل گرديد و به محبت و دوستى مبدل شد.
معاويه كه ابتدا با شنيدن اختلاف ميان اصحاب اميرالمومنين عليه السلام خوشحال شده بود بار ديگر ماءيوس و نااميد شد، و يك روز از جنگ دست كشيد. او در فكر چاره و حيله اى ديگر بود تا چگونه خود را از اين مهلكه نجات دهد!
اضطراب معاويه
معاويه بعد از يك روز درنگ ، لشكر خويش را به صف آرايى خواند تا بار ديگر براى نبرد آماده شوند، اما لشكر چندان رغبتى نشان نمى داد و به سبب جراحات زياد در بين افراد لشكر و خستگى در ميان آنان ، صف آرايى لشكر ديرتر انجام شد.
معاويه كه وضع را چنين ديد رو به لشكر كرد و گفت :
اى اهل شام ! چه چيزى موجب تاءخير و توقف شما شده است ؟ از هر دو طرف جمعى كشته و جمعى زخمى شدند، اگر دير بجنبيد، همه تلاش و جد و جهد ما ضايع مى شود، چرا در طلب خون عمثان رغبت نشان نمى دهيد؟ اگر تعلل كنيد، شجاعان عراق و سپاهيان على عليه السلام شما را مجال نخواهند داد.
اصحاب او گفتند: معاويه راست مى گويد، به خدا سوگند كه ما با مارهاى سياه و افعى هاى عراق رو به رو هستيم و اگر سستى كنيم ما را خواهند بلعيد پس خود را براى جنگ را پيكار آماده كردند.
دعوت به جنگ تن به تن
اميرالمؤ منين على عليه السلام مثل روزهاى قبل ، لشكر خود را آرايش ‍ نظامى داد آن گاه بر بلندى ايستاد و با آواز بلند شعر حماسى خواند.
وقتى معاويه كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيد و به اشعارش ‍ گوش داد، به اطرافيانش گفت : على بن ابى طالب ما را به مبارزه با خود مى خواند، و قبلا هم چند نوبت مرا به مبارزه طلبيده است و من اقدام به اين كار نكردم ؛ اما اكنون از قريش شرم دارم و براى من ننگ و عار است اگر دعوت او را اجابت نكنم .
برادر او، عتبة بن ابى سفيان ، گفت : كلام على بن ابى طالب را نشنيده فرض ‍ كن ، زينهار كه خود را در چنگال شير ربانى بيندازى ، يقين بدان كه در مقابل على عليه السلام مرد جنگ نيستى .
ديدى كه غلامت ، حريث ، كه سوارى نامدار بود، چگونه به دست على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد؟! عمروعاص هم كه به مكر و حيله و صبر و استقامت در جنگ شهرت دارد، با كشف عورت توانست از مقابل او بگريزد كه حتما مردم تا قيامت از رسوايى او خواند خنديد. اى معاويه ! كدام نامدار عرب در برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادگى كرد كه تو بتوانى با او مبارزه نبرد كنى ؟!
در عين حال كمال قوت ، شجاعت و جرائت على بن ابى طالب عليه السلام از آفتاب روشن تر است ، تاكنون هيچ سوار نامدار و شجاع و صف شكنى با على عليه السلام رو به رو نشده است مگر خاك هستى او را بر باد داده باشد. او به تنهاى بر لشكرى حمله مى كند و هيچ خوف و هراسى از كسى ندارد.
بعد از عتبه ، جماعتى از بزرگان شام و فرماندهان سپاه نيز او را از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام منع كردند.
در آن هنگام ابرهة بن صباح حميرى از لشكر معاويه برخاست و گفت :
گمان مى كنم خداى تعالى تقدير فرمود تا همه در اين صحرا هلاك شويم ، اى بزرگان شام ! او را واگذاريد تا شجاعتش را ببينم او را از جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام نترسانيد بگذاريد، تا با يكديگر نبرد كنند، به هر حال يكى غالب و ديگرى مغلوب مى شود و ما از اين رنج و گرفتارى نجات مى يابيم و آتش جنگ خاموش مى شود. و هر كدام از دو نفر پيروز شوند، ما كمر خدمت در اطاعت و متابعت او مى بنديم .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام سخن ابرهه را شنيد، فرمود:
به خدا سوگند با انصاف تر از سخن ابرهه تا به حال از اهل شام سخنى نشنيده ام !
اما معاويه گفت : ابرهه عقل درستى ندارد. او را از صف هاى جلو دور كنيد و در عقب لشكر قرار دهيد؛ چون بى خرد و سفيه است و سخنى نسنجيده بر زبان مى راند. اهل شام گفتند: اى معاويه ! ابرهه مردى بسيار عاقل است و رد خردمندى ، درايت ، ديانت و فهم سر آمد اهل شام است ، اما چون تو از نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام مى ترسى و از شمشير او بيم دارى درباره او اين گونه مى گويى !
مردم پيوسته معاويه ، عمروعاص و مروان حكم را ملامت مى كردند، دشنام مى دادند و ناسزا مى گفتند.
ابرهه از سخن آنان رنجيده خاطر شد، او ابياتى چند در سرزنش معاويه سروده ، مى خواند تا اين كه معاويه ، او را به نزد خويش فرا خواند و با هدايا و سخنان نرم راضى اش كرد.
هوس نام آورى بُسر بن ارطاة
بُسر بن ارطاة غلامى به نام ((لاحق )) داشت كه زيرك و كار آزموده بود. بُسر از جهت مشورت به غلام گفت : معاويه از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام ترسيد و عقب نشست ، حال من قصد دارم در ميدان جنگ به مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام بپردازم ، سايد او را با يك ضربت شمشير از پاى در آورم ، كه هم نام من به شجاعت ، دلاورى ، و مردانگى در قبايل عرب منتشر شود و هم تا روزگار باقى است آوازه ام باقى بماند، تو چه مصلحت مى بينى ؟
لاحق گفت : كارى بس عظيم و خطرناك است ، مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام كه او را اسد اسود گويند، مخاطره اى بزرگ دارد. اگر بر قوت و شجاعت خويش اعتماد دارى و يقين مى دانى كه پيروز خواهى يافت ، در برابر او حاضر شو وگرنه خود را در ورطه هلاكت نينداز.
بُسر گفت : اى لاحق ! به جز مرگ چيز ديگرى نيست ، به هر حال به ملاقات و استقبال مرگ بايد رفت . چه مردن در بستر و چه در ميدان جنگ با نيزه و شمشير باشد.
بُسر بن ارطاة با اين انگيزه به ميدان آمد و به صورت ناشناس و بدون اين كه سخنى بگويد در ميدان جولانى داد.
وقتى اميرالمومنين عليه السلام ديد سوارى در ميدان جولان مى دهد، چنان با سرعت به او حمله كرد كه بُسر از اسب به قفا افتاد. اميرالمومنين عليه السلام ببه او نزديك شد تا او را از دم شمشير بگذراند، بُسر كه بر پشت افتاده بود و بر پايش شلوارى نبود، دو پاى خود را بلند كرد به طورى كه عورت او نمايان شد، اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله صورت خود را برگرداند تا چشمش به عورت او نيفتد، بُسر فرصت را غنيمت شمرد و از جا برخاست تا بگريزد اما در آن هنگام كلاه خود از سرش افتاد، ياران على عليه السلام او را شناختند و آواز دادند، يا اميرالمومنين ! او بُسر بن ارطاة است .
حضرت فرمود: بگذاريد برود؛ معاويه به اين كار بُسر لايق تر است .
معاويه از آن حالت بُسر مى خنديد و مى گفت :
اى بُسر اين كارها سهل است ، بايد جان سالم به در برد. اگر عورت برهنه شود باكى نيست مبارزان من چنين اند، ديروز عمروعاص با كشف عورت جان خود را از دست على بن ابى طالب عليه السلام نجات داد و امروز تو!
يكى از اهالى عراق فرياد زد: اى اهل شام ! شرم و حيا داشته باشيد، اين چه رسم بى غيرتى است كه شما درآورده ايد، مردان در ميدان جنگ ، خصم را با شمشير و نيزه از پاى در مى آورند اما شما با كشف عورت ، خود را نجات مى دهيد. و از ميدان مى گريزيد؟! اين عمروعاص بود كه نخستين بار شما را با كشف عورت تعليم داد.
بُسر بن ارطاة كه قبلا از عمل عمروعاص مى خنديد، اين بار عمروعاص بر كشف عورت بُسر مى خنديد، آنان هرگاه يكديگر را مى ديدند به عمل زشت خود مى خنديدند. بُسر بن ارطاة پس از اين واقعه در هر نبردى كه على بن ابى طالب عليه السلام را مى ديد، خود را از شرم به كنار مى كشيد تا با اميرالمومنين عليه السلام رو به رو نشود.
پس از فصحات بُسر، لاحق غلام بُسر، دوست داشت مثل اربابش در آن عمل زشت مشهور باشد، لذا به ميدان آمده ، رجز خواند و جولان داد، مالك اشتر نخعى او را ديد بلافاصله به او حمله كرد و نيزه اى بر سينه او زد، از اسب افتاد و در خاك خون غلتيط تا جان داد.
حمله شديد لشكريان على عليه السلام
جماعتى از سران لشكر اميرالمومنين مثل مالك اشتر نخعى ، اشعث بن قيس ، عدى بن حاتم طائى ، عمروبن حمق ، سليمان بن صرد خزاعى و حارثة بن قدامة السعدى هر كدام با هزار مرد از اهالى عراق و حجاز به لشكر شام حمله كردند و آنان را از جاى كنده ، عقب راندند، و جمعيتى انبوه از آنان را كشتند تا اين كه شب بين دو طرف فاصله انداخت .
گله معاويه با سران قريش
جمعى از سران لشكر خود را كه از قريش بودند، در دل شب فرا خواند و گفت : در اين چند روز جنگ حالات شما را مطالعه كردم تعجب مى كنم كه چرا يك نفر از شما سخنى در تشويق اهالى شام براى جنگيدن نكرده و خود نيز شجاعتى از خود نشان نداده است !
وليد بن عتبه گفت : اى معاويه ، آيا از من هم شكوه و شكايتى دارى ؟
معاويه گفت : در اين چند روز نديدم كه مبارز نامدارى از شما در ميدان جنگ پا نهد و سر بلند برگردد، بلكه همه مقهور و مغلوب باز گشته ايد، عمروعاص كه ادعاى عقل ، زيركى و شجاعت مى كند از مقابل على عليه السلام با حالتى برهنه گريخت . بُسر بن ارطاة هم كه به دنبال شهرت و قهرمانى بود، با كشف عورت خود فرار كرد. آيا با اين پهلوانى و شجاعت مى خواهيد خلافت را زا على بن ابى طالب عليه السلام بگيريد؟!
نگرانى معاويه از انصار
اميرالمومنين عليه السلام در بامداد، لشكر خويش را منظم كرده ، عده اى از انصار را با پرچم به پيش فرستاد، معاويه به لشكريان خود گفت : آيا اينها را مى شناسيد كه پرچم به دست ، جلو آمده اند؟
گفتند: آنان را مى شناسيم ، طايفه اى از انصارند.
معاويه ، نعمان بن بشير و مسلمة بن مخله كه از انصار و از قبيله اوس و خزرج بودند، فرا خواند و گفت : من تاكى بنگرم كه اوس و خزرج از لشكرى على بيرون آيند، شمشير بر گردن حمايل كرده ، مبارز طلب كنند و ياران مرا بكشند، من سراغ هر يك از سواران نامدار اهل شام را مى گيرم ، مى گويند فلان انصارى او را هلاك كرده است ، تا كى از قوم شما در رنج باشم ؟
كاش شما هم جنگ را ترك مى كرديد و از لشكر من بيرون مى رفتيد و به خرما خوردن مشغول مى شديد.
نعمان بن بشير از سخن او به خشم آمد و گفت :
اى معاويه ! انصار را بر جنگ آورى ملامت نكن كه عادت و طبيعت آنان در جاهليت و اسلام در جنگ ها چنين بوده است .
انواع مردانگى را در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از خودشان داده اند؛ اما خوردن خرما و طفيشل اگر تو مزه آن زا مى چشيدى در خوردن از ما سبقت مى گرفتى .
قيس بن سعيد بن عباده كه در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام و از انصار بود وقتى اين حكايت را شنيد، شعرى سرود؛ در آن شعر معايب معاويه را بر شمرد و آن را برايش فرستاد.
معاويه چون شعر قيس بن سعد را خواند رنجيده خاطر شد و كسى را به نزد جماعتى از بزرگان و اعيان انصار كه در خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام بودند فرستاد و از قيس بن سعد شكايت كرد.
عده اى از افراد معروف انصار به قيس گفتند: اگر چه معاويه دشمن ماست از ما عيب نمى گيرد و به ما ناسزا نمى گويد تو نيز او را هجو نگو و معايب او را مشمار.
قيس بن سعد گفت : تا زنده ام او را لعن مى كنم و دشنام مى دهم و عيب او را ياد آور مى شوم .
در همين زمان لشكر معاويه به حركت در آمدند و گروه كثيرى از آنان به سوى لشكر اميرالمومنين عليه السلام روان شدند، قيس پنداشت كه معاويه در ميان آنان است ، بر اسبى نشست و خود را در ميان لشكر معاويه انداخت ، به سوارى كه شبيه معاويه بود شمشيرى زد و او را از اسب به زير انداخت و كشت و حال آن كه او معاويه نبود.
بر سوار ديگرى نظر انداخت ، گمان كرد معاويه است ، بر او تاخت و او را از پاى در آورد. اما باز هم او معاويه نبود. بر سومى حمله كرد و او را در خون خود غلتاند، بدين ترتيب چندين سوار نامدار معاويه را كست .
معاويه فرياد زد: اى اهل شام ! اين سوار شير ضرغام است ، هرگاه او را ديديد در مقابلش نايستيد.
قيس چون دانست معاويه در ميان آنان نيست به جايگاه خود بازگشت .
مقابله به مثل على عليه السلام
مردى از لشكر معاويه به نام مخارق بن عبدالرحمن كه سوارى نامدار مبارزى شجاع بود بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلب كرد.
مؤ من بن عبيد مرادى از لشكر اميرالمومنين پيش آمد و جنگ را با نيزه آغاز كردند. آخر الامر مؤ من بن عبيد به دست مرد شامى كشته شد. مرد شامى سر او را بريده صورتش را به خاك نهاد و عورت او را برهنه ساخت آن گاه به ميدان بازگشت و جولان داد و مبارز خواست .
مسلم بن عبد ربه ازدى به مقابله با او رفت پس از پيكارى سخت او نيز شهيد شد، مرد شامى با او همان رفتار زشت را كه با مؤ من كرده بود انجام داد.
مجددا مبارز خواست ، تا چهار نفر از ياران اميرالمومنين را كشت و همان رفتار را تكرار كرد.
لشكر اميرالمومنين عليه السلام از ترس شمشير او، و بيم كشف عورت خود از جنگ با او احتراز كردند، اميرالمومنين اين صحنه را ديد و دانست كسى به مبارزه با او رغبت ندارد با صورت پوشيده و ناشناس به ميدان رفت ؛ مرد شامى در حالى كه على عليه السلام را نمى شناخت بر او حمله كرد.
اميرالمومنين او را با شمشير به دو نيم كرد. آن گاه از اسب پياده شد و سر او را بريده بر خاك انداخت به گونه اى كه چهره اش به آسمان باشد؛ ولى عورت او را برهنه نكرد سپس به ميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از لشكر معاويه بيرون آمد، حضرت او را كشت و سرش را بريد و بر خاك نهاد؛ پيوسته هماورد طلب كرد، تا هفت يا هشت نفر از شجاعان لشكر معاويه را به خاك هلاكت انداخت .
جان سالم به در بردن غلام معاويه
لشكر معاويه چون آن هيبت و صلابت را ديدند، ديگر كسى جرئت نمى كرد تا به ميدان جنگ بيايد، معاويه غلامى داشت به نام حرب كه سوارى نامدار بود، به او گفت :
اى حرب ! به ميدان برو و كار اين سوار را تمام كن ، مى بينى چندين سوار نامدار مرا كشت .
حرب گفت : اى امير! اين سوار را چنان مى بينم . اگر تمام لشكر تو به مبارزه او روند، همه را از پاى درآورد، اگر بخواهى به مبارزه او مى روم ولى يقين دارم كشت مى شوم اگر مرا نزد خود نگه دارى و به جنگ اين شير خشمناك نفرستى شايد روز به كار آيم .
معاويه گفت : نه والله ، مايل نيستم تو را به چنگال مرگ بفرستم ، پس درنگ كن تا ديگرى به مبارزه او رود.
حرب توقف كرد و اميرالمؤ منين على عليه السلام همچنان جولان مى داد، و هيچ كسى زا جراءت نبود تا به جنگ او رود. وقتى على عليه السلام ديد كسى از لشكر معاويه به جنگ او نمى آيد كلاه خود را از سر برداشت و گفت : منم ابو الحسن .
حرب به معاويه گفت : اى امير! مادر و پدرم فدايت ، فراست مرا ديدى كه گفتم : اين قهرمانى نامدار است ، و همه لشكر تو را مى تواند بكشد.
مقابله به مثل دوباره على عليه السلام
سپس مبارزى از شجاعان اهل شام به نام كريب بن صباح پا در ميدان گذاشت و ميان دو صف ايستاد و مبارز خواست .
مترفع بن الوضاح خولانى از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى او آمد، مرد شامى او را كشت ، دوباره مبارز خواست .
شرحبيل بن طارق از لشكر على عليه السلام بيرون آمد. مرد شامى او را نيز از پاى در آورد، حارث بن حاج الحكمى به مبارزه مرد شامى آمد و كشته شد، عباد بن مسروق همدانى به ميدان رفت ، مرد شامى او را نيز كشت سپس از اسب فرود آمد و آن كشتگان را روى يكديگر انداخت ، آن گاه دوباره هماورد خواست .
اميرالمؤ منين على عليه السلام كه ناظر مبارزه او بود به ياران خود فرمود:
او سوارى چابك و مبارزى پر جرئت است ، آن گاه خود به جنگ او رفت و در برابرش ايستاد و از او پرسيد، كيستى ؟
گفت : مرا كريب بن صباح گويند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كريب از خدا بترس و بر باطل اصرار منماى . من تو را به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم تا در دو جهان رستگار شوى .
اى كريب من تو را مردى دلير مى بينم و دريغ دارم كه بر باطل هلاك شوى . كريب گفت : تو كيستى ؟
گفت : على بن ابى طالبم .
كريب گفت : از اين سخن بسيار شنيده ام كه فايده اى در آن نيست ، اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضرب شمشير مرا ببينى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: بار ديگر تو را نصيحت مى كنم ، براى معاويه خويشتن را در آتش جهنم مينداز.
كريب گفت : نزديك تر بيا تا بدانى نيك بخت و بدبخت كيست ، پس با شمشير به اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد، آن حضرت شمشير او را دفع كرد بلافاصله با يك ضربت ذوالفقار سر او را از تن جدا كرد. آن گاه در ميدان ايستاد و مبارز خواست .
حارث بن وداع الحميرى از لشكر معاويه بيرون آمد، على عليه السلام او را كشت ، مطاع بن مطب بيرون آمد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را هم از پاى درآورد، همچنان ادامه داد تا چهار نفر از مبارزان شام را بكشت ، پس از اسب فرود آمد و آنان را روى همديگر انداخت و اين آيه قرآن را تلاوت كرد:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم وتقوا الله واعملوا ان الله مع المتقين (75)
سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى معاويه ! بيا در ميدان و ساعتى با هم نبرد كنيم ، تا تكليف تو را معين كنيم اين همه اهل شام را فداى ضلالت و رياست طلبى خويش مساز.
معاويه گفت : به مبارزه تو حاجتى نيست ، تو الان چهر نفر از مبارزان مرا كه هر يك به گرگ عرب معروف بودند كشتى ، به آن قناعت كن .
عاقبت مردى از لشكر معاويه به نام عروة بن داود دمشقى فرياد مستانه برآورد و گفت : اى پسر ابو طالب ! اگر معاويه از پيكار، كراهت دارد من تو را به مبارزه مى خوانم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد تا با او مبارزه كند، اما اصحاب گفتند: يا على عليه السلام او رد حد تو نيست ، ما او را خاموش مى كنيم .
آن حضرت فرمود: حق با شماست ، او كفو من نيست ، اما چون مرا به مبارزه خواسته است ، او را سزاى نيكو مى دهم . پس على عليه السلام به سوى او رفت . آن مرد با سرعت به اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد،اما على عليه السلام او را فرصت نداده چنان با شمشير بر گردنش زد كه سرش مانند گويى در ميدان افتاد. آن گاه على عليه السلام فرمود:
اى عروة آنچه الان مى بينى به قوم خويش خبر بده ، به خداى كه محمد صلى الله عليه و آله ره به هدايت و راستى معبوث فرمود، به آتش دوزخ افتادى و پشيمان شدى ولى پشيمانى سودى برايت ندارد.
بعد از كشته شدن عروة ، اهل شام به يكديگر مى گفتند: بعد از مردن عروة لعنت بر زندگانى باد، افسوس كه در بين همه اهل شام نظير نداشت .
در آن هنگام اميرالمؤ منين على عليه السلام به مالك اشتر فرمود: اگر مى توانى اصبح بن ضرار كه شبگرد لشكر معاويه است ، زنده دستگير كن و به نزد من بياور، اشتر نخعى هم شبانه در كمين او نشسته دستگيرش كرد و بلافاصله وى را به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آورد، اصبح بن ضرار شاعرى بليغ و فصيح بود، شعرى براى مالك اشتر سروده بود كه مالك را خوش آمده بود.
به اميرالمومنين عليه السلام گفت : يا على ! او را نكش چون اشعارى بليغ مى سرايد، حضرت فرمود: او را به تو واگذار مى كنم ، ولى اى مالك ! اگر اسيرى از لشكر معاويه دستگير كردى ، نكش ، چون آنان اهل قبله هستند، و اسير مسلمان را كشتن جايز نيست . اشتر نخعى هم او را دلجويى كرد و آنچه از او گرفته بود به او پس داد و سرانجام رهايش كرد.
مذمت معاويه از ياران خويش
روز ديگر معاويه ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبه ، عبدالله بن عامر و طلحة الطلحات را به حضور فرا خواند، و به آنان گفت :
كار ما با على بن ابى طالب عليه السلام بسيار عجيب است ، هيچ كسى از ما نيست كه از على بن ابى طالب كينه داشته باشد.
همان طور كه مى دانيد او برادر و دايى مرا در يك روز به قتل رساند و در قتل جدم نيز شركت داشت .
اما تو اى وليد! پدرت را در جنگ بدر كشت .
و تو اى طلحه ! خون برادرت را در جنگ احد بر زمين ريخت و پدرت را در جنگ جمل كشت و برادرانت را يتيم كرد.
اما عبدالله بن عامر هم بى نصيب نيست ، پدرش را اسير گرفته و اموالش را به غارت داد.
ولى از اين نظر نصيب مروان بيشتر بود زيرا كه پسر عمش عثمان بن عفان را كشت و ظلمى صريع بر آن خاندان خلافت و امارت روا داشته است ، وليكن شما با اين همه ظلم كه از او ديده ايد، همچنان بى حركت و بى رمق در جاى خويش نشسته ايد، و هيچ اقدامى از خود نشان نمى دهيد.
مروان گفت : اى معاويه ! آنچه از استيلاى على بن ابى طالب عليه السلام و رنجهايى كه از دست او كشيديم براى ما روشن است ، اما از ما چه كارى توقع دارى تا به فرمان تا انجام دهيم ؟
معاويه گفت : مى خواهم در جنگ جدى باشيد و همگان نيزه و سنان برداريد و به اتفاق بر على عليه السلام حمله كنيد، شايد عالم و آدم از ظلم و عدوان و جور و طغيان او خلاص شوند.
مروان گفت : اى معاويه ! پس معلوم شد، از ما خسته شده اى و نمى خواهى زنده باشيم ، چون مى خواهى ما را به چنگ شير حجاز سپارى . بعد از مروان ، وليد بن عقبه گفت ، چرا خودت با كينه اى كه نسبت به او در دل دارى و مى گويى برادر و خال و جد تو را كشته است ، به مصاف على بن ابى طالب عليه السلام نمى روى ؟ اگر تو سلاح برگيرى و به ميدان روى ، من و وليد و طلحه و عبدالله بن عامر نيز تو را همراهى مى كنيم ، و هر نوع تلاش و سعى ممكن باشد انجام مى دهيم . اما تو از با على عليه السلام گريزانى ؛ زيرا دو بار تو را به مبارزه خواند و اما مانند روباهى كه شيرى ببيند گريختى .
اعيان و سرداران و شجاعان سپاه تو از ترس على بن ابى طالب عليه السلام قدم در ميدان نمى گذارند، وزير تو عمروعاص كه بر مردانگى و فرزانگى خود فخر مى كند، وقتى برق شمشير على عليه السلام را ديد از ترس جان ، عورت را برهنه كرد تا بتواند بگريزد. و جان خود را نجات دهد، تو و عمروعاص جرئت مقابله با على عليه السلام را نداريد از ما چهار نفر چه كارى ساخته است ! گيرم هر چهار نفر شمشير برگيريم و ترك جان بگوييم و بر او حمله كنيم ، با يك ضربت ذوالفقار هر چهار نفر ما را فرارى مى دهد يا از پاى در مى آورد.
عمروعاص از سخن او به خشم آمد و گفت :
هرگز گمان نمى كردم ، اگر از پيش على بن ابى طالب عليه السلام بگريزم و جان خود را از ذوالفقار او حفظ كنم ، كسى مرا سرزنش كند؛ چون عقل حكم مى كند جان را به هر مكر و حيله اى بايد حفظ كرد.
سپس رو به وليد بن عقبه كرد و گفت : اى وليد! تو كه لاف شجاعت مى زنى اگر راست مى گويى ، ميدان برو و در جاى بايست كه على بن ابى طالب عليه السلام كلام تو را بشنود و تو را ببيند، چنانچه تو صولت و هيبت او را بنگرى و جان سالم به در برى آن گاه مرا ملامت كن .
شدت مبارزه
معاويه مشغول مجادله و گفت و گو با آن جماعت بود كه لشكرها به حركت در آمدند، اميرالمؤ منين على عليه السلام علم را به دست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص (76) داد و فرمود:
اى هاشم ! به جنگ دشمن قرآن حزب شيطان برو.
هاشم زرهى فراخ پوشيد و دستارى بر پيشانى بست و در ميدان قتال آمد و مبارز خواست .
جوانى از لشكر معاويه بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشنام و ناسزا مى گفت .
هاشم گفت : از خدا بترس و على عليه السلام را دشنام نده ، زيرا بازگشت تو به سوى خداست او تو و كلام تو بازخواست خواهد شد.
مرد شامى گفت : چگونه شما را دشنام نگويم در حالى كه به من گفته اند تو و امير تو عليه السلام نماز نمى گذاريد.
هاشم گفت : اين چه سخنى است كه مى گويى ، در بين ما احدى نيست كه نماز را طرفه العينى به تاءخير اندازد. اما گفتار تو درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام كه نماز نمى گزارد، همه مهاجر و انصار مى دانند نخستين مردى كه همراه رسول خدا نماز را به جماعت خواند او بود، به خدا سوگند على بن ابى طالب عليه السلام فقيه ترين مردم در دين ، و مقرب ترين كس به رسول الله صلى الله عليه و آله و حافظ قرآن ، عالم به حدود الله است . زينهار از سخن اين شقاوت پيشگان فريب نخورى و به سبب دوستى معاويه خويشتن را در ورطه ضلالت و هلاكت نيندازى .
مرد شامى گفت : عجب نصيحتى در دين برايم آوردى ، اگر توبه كنم و از ميان لشكر معاويه بيرون روم ، آيا توبه من قبول است ؟
هاشم گفت : بلى ، توبه تو قبول شود. هو يقبل التوبة عن عباده مرد شامى اسب را تازيانه زد و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و همراه آن حضرت تا پايان جنگ باقى ماند.
هاشم علم به دست گرفته جولان داد و مبارز خواست ، چون كسى به نبرد او رغبت نكرد، اسب تاخت و به لشكر معاويه حمله كرد.  (ادامه در قسمت سوم)